این یه داستان کوتاهه فانتزیه که کسانی که می خواهند رمان یا داستان بنویسند به نظرم می تونه ایده بخش باشه.مثلا من خودم خیلی ایده گرفتم برای نوشتن منتها چون همون ایده های قبلی رو به سر انجام نرسوندم،نمی نویسمش.ولی حتما داستان های کوتاه رو بخونید.
بانو گروهی ۶ نفره را دید که بر پهنهی دشت میتاختند. آبپاشاش را –که کلاهخود برنزی یک شوالیهی بدشناس بود- کناری گذاشت، دستی زیر چانه زد و به دیوارهی بارو تکیه داد. به تمامی مسلح بودند. اسبهای جنگیشان برای نبرد زین شده بود. سپرهاشان که در کنارهها نقرهکاری شده بود، افسارهای آذینبندیشدهی اسبهایشان و دستههای شمشیرهایشان زیر نور آفتاب ظهر از خود نور ساطع میکرد. مثل همیشه و با حیرت فقط میخواست بداند آخر اینها فکر میکنند به جنگ چه چیز میآیند؟ کلاهخود را برداشت و ریزبوتهی رزی را که در جمجمهای پرورانده بود، آب داد. آبی که از درون برج میآمد. تنها منشأ آب در این دشت آفتابسوختهی تماماً بایر همین بود. شوالیهها ساعتها زیر آفتاب سوزان در جستجوی ورودی به دور برج چرخ میزدند و هنگام غروب، او آب به دست خوشآمدشان میگفت.
بیصدا آهی کشید و رز کوچکش را با یک پنجهی اژدها در هوا چرخاند. اگر اینقدر کور بودند که نمیتوانستند ورودی برج را بیابند، چطور فکر میکردند میتوانند به وضوح محتوای درون برج را ببینند؟ به ناگاه بیقرار شد. آنها، آنها، آنها... آنها با استخوانهاشان دشت را سیر میکردند؛ آنها هیچگاه یاد نمیگرفتند...
کلاغ سیاهی دور سرش میچرخید و سرها را میشمرد. بانو بر او شورید و کلاغ هم در جواب با تمسخر غارغار کرد. میتوانست از درون چشمان سیاهش بخواند، تو هرگز نمیمیری، ولی مردهها را پیش من میآوری.
.: Weblog Themes By Pichak :.